سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شکار شعر در اینترنت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مه

بیابان را، سراسر، مه گرفته است .
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان ، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته از هر بند .
« - بیابان را سراسر مه گرفته ست . ( می گوید به خود، عابر)
سگان قریه خاموشند.
در شولای مه پنهان ، به خانه می رسم . گل کو
نمی داند . مرا ناگاه در درگاه می بیند . به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند ، خواهد گفت :
« - بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم
که مه
گر
همچنان  تا صبح می پایید
مردان
جسور از خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند.»
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست .

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است
بیابان ، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته از هر بند ...


بهار را باور کن

باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
 
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل بدامن کرده است
 
باز کن پنجره ها را ایدوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
 
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند ،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد !

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را ...
و بهاران را باور کن !